نویسنده: محمدرضا شمس

 
مردی دو پسر داشت. روزی وصیت کرد: «وقتی مُردم، ثروتم رو صرف کارهای خوب کنید تا عاقبت به خیر شید!»
اما بعد از مرگ پدر، پسرها به وصیت او عمل نکردند و هرچه داشت و نداشت خرج عیاشی کردند و پس از مدتی درمانده و مفلس شدند.
روزی دو برادر تصمیم گرفتند از شهرشان بروند و با هم عهد و پیمان بستند که اگر صاحب دختر و پسری شدند، آن‌ها را به عقد هم درآورند. دو برادر رفتند تا به یک دو راهی رسیدند. برادر بزرگ‌تر راه پهن را انتخاب کرد و برادر کوچک‌تر، راه باریک را.
برادر بزرگ‌تر رفت تا به شهری رسید که پادشاهش مرده بود، سر آتش خانه‌ی حمامی نشست و چغندر پخت که بخورد. مردم شهر کبوتری هوا کرده بودند تا روی سر هر که نشست، جانشین پادشاه شود. کبوتر، روی آتش‌خانه‌ی حمام چرخی زد و روی سر برادر بزرگ نشست. مأموران و اعیان و اشراف آمدند و دیدند کبوتر روی سر مردی کثیف و ژولیده نشسته است. او را قبول نکردند و دوباره کبوتر را رها کردند.
کبوتر چرخی زد و دوباره روی سر او نشست. این‌بار، مردم او را بر تخت پادشاهی نشاندند. مدتی گذشت و برادر بزرگ همسری انتخاب کرد و صاحب دختری شد که نامش را «غزاله» گذاشتند.
برادر کوچک هم رفت تا به ماهیگیر پیری رسید که کنار دریا ماهی می‌گرفت. ماهیگیر ازاو پرسید: «جوون! کجا می‌ری؟»
برادر کوچک جواب داد: «دنبال کار می‌گردم.»
ماهیگیر گفت: «بیا با هم کار کنیم!»
برادر کوچک قبول کرد و پیرمرد ماهیگیر او را به خانه‌اش برد و بعد از مدتی، دخترش را به همسری او درآورد. سال بعد بچه‌دار شدند و نامش را «محمد» گذاشتند.
محمد و غزاله، بزرگ و بزرگ‌تر شدند. روزی محمد به شهر عمویش رفت و غزاله را دید و عاشق او شد. وقتی پیش پدرش برگشت و چند روزی غزاله را ندید، بیمار شد. روزی پدرش به او گفت: «توی دلت چی داری؟ به من بگو!»
محمد از عشقش به غزاله گفت. پدرش عده‌ای را برای خواستگاری دختر فرستاد. پادشاه قبول نکرد و گفت: «دختر پادشاه و پسر ماهیگیر!»
محمد و غزاله که فهمیدند پادشاه با ازدواج‌شان مخالف است، قرار فرار گذاشتند.
از آن طرف چوپانی به نام محمد، خواب دید توی شهر ستاره‌ای دارد. شال و کلاه کرد و دنبال ستاره‌ی بختش به شهر رفت. نیمه‌شب به شهر رسید. از جلوی قصر پادشاه رد می‌شد که غزاله او را صدا کرد و گفت: «محمد بالاخره اومدی.»
چوپان گفت: «بله، اومدم!»
غزاله با طناب پایین آمد و هر دو با اسب به تاخت از آنجا دور شدند و سپیدی صبح، به غاری رسیدند. تازه آن وقت بود که غزاله، چوپان را دید و گفت: «تو دیگه از کجا پیدات شد؟»
چوپان گفت: «من از اول شب با تو بودم، تازه می‌گی از کجا پیدام شد!...»
غزاله گفت: «عجب قسمتی دارم!» و همه چیز را برای محمد چوپان تعریف کرد. محمد گفت: «غصه نخور. تو خواهر و من برادر. اگر خدا بخواد تو رو به مراد دلت می‌رسونم.»
بعد به دنبال آب، بیرون رفت. به باغی رسید. وسط باغ، چشمه‌ای بود و کنار آن درختی. محمد زیر درخت نشست. بالای درخت سنجاب کوچکی نشسته بود. سنجاب گفت: «اگر من دختر بودم، زن محمد چوپان می‌شدم.» بعد از درخت پایین آمد و کنار محمد نشست. محمد پرسید: «تو کی هستی؟»
سنجاب گفت: «من دختر شاه پریان هستم که جادوگر طلسمم کرده و به شکل سنجاب درآورده، اگر من رو از این باغ بیرون ببری، طلسم من می‌شکنه و به شکل اولم درمی‌آم.»
محمد، آب برداشت و سنجاب را از باغ بیرون برد. سنجاب، دختر شاه پریان شد و با هم به غار برگشتند. نان و پنیر خوردند و خستگی در کردند. غزاله گفت: «برو شهر، یک خونه‌ی خوب بخر تا از این غار نجات پیدا کنیم.»
محمد چوپان به شهر رفت، خانه‌ای خرید و غزاله و دختر شاه پریان را برد.
شبی حاکم آن دیار با لباس درویش‌ها به شهر آمد و غزاله را دید و با همان نگاه اول عاشق او شد و به وزیر گفت: «باید هر طور شده این را از چنگ شوهرش دربیاوری.»
وزیر گفت: «نگران نباشید درمی‌آرم.»
فردای آن روز، وزیر، محمد چوپان را خواست و به او گفت: «اگر می‌خوای تو این شهر بمونی، باید گل خندان و گل گریان رو برای حاکم بیاری!»
محمد با پریشانی به خانه برگشت. دختر شاه پریان از او پرسید: «چرا ناراحتی؟»
محمد چوپان موضوع را گفت. پریزاد گفت: «غصه نخور. من کمکت می‌کنم.» بعد به او گفت کجا برود و چه کار کند.
محمد، شال و کلاه کرد و راه افتاد. رفت تا به چمن‌زاری رسید. وسط چمن‌زار، تخته سنگ بزرگی بود. زیر تخته سنگ، دختر مرده‌ای افتاده بود که سرش از بدنش جدا بود. محمد، سر دختر را روی بدنش گذاشت و با چوبی که کنارش بود به شانه‌ی دختر زد. دختر زنده شد و به حرف آمد: «من گل خندان و گل گریان هستم. دیوی اسیرم کرده! وقتی به شکار می‌ره، من رو می‌کشه و وقتی برمی‌گرده، زنده‌ام می‌کنه، حالا بگو چی می‌خوای؟»
محمد چوپان گفت: «اومده‌ام تو را از اینجا ببرم.»
دختر گفت: «تا شیشه‌ی عمر دیو رو پیدا نکنی، نمی‌تونی من رو از اینجا ببری.»
محمد پرسید: «شیشه‌ی عمر دیو کجاست؟»
دختر جواب داد: «تو شکم ماهی، ماهی تو حوض بزرگ و حوض، زیر درخته.»
محمد چوپان سراغ درخت رفت. از شکاف تنه‌ی درخت تو رفت. حوض بزرگی دید که ماهی بزرگی در آن شنا می‌کرد. ماهی را گرفت و شکمش را پاره کرد و شیشه‌ی عمر دیو را درآورد.
دیو فوری حاضر شد و غرید: «ای خیره‌سر! شیشه‌ی عمرم رو بده.»
محمد چوپان گفت: «دختر گل خندان و گل گریان رو آزاد کن و ما رو به خونه‌مون برسون تا شیشه‌ی عمرت رو بدم.»
دیو، دختر گل خندان و گل گریان را آزاد کرد و آن‌ها را به خانه رساند و شیشه‌ی عمرش را گرفت. دختر گل خندان و گل گریان، دو ظرف بلور خواست. در یکی خندید، پر از گل خندان شد و در یکی گریه کرد، پر از گل گریان شد.
محمد چوپان، گل‌ها را برداشت و پیش حاکم برد. حاکم و وزیرش تعجب کردند. وزیر گفت: «یک کار دیگه مونده که اگه انجام بدی، دیگه با تو کاری ندارم؛ باید به اون دنیا بری، خط و مهر و امضای پدر حاکم رو بگیری و بیاری. ده روز هم بیشتر مهلت نداری.»
محمد چوپان غم زده به خانه برگشت و موضوع را به دختر پادشاه پریان گفت. پریزاد گفت: «غصه نخور. کمکت می‌کنم.»
محمد چوپان نُه روز صبر کرد و روز دهم از دختر مهر و امضاء را خواست. دختر هم چیزی نوشت، مهر و امضا کرد و به محمد چوپان داد. او هم آن را برداشت و پیش حاکم برد. حاکم نامه را باز کرد. مهر و امضا را شناخت و دید خط پدرش است که به او نوشته: «پسرم، بیا این دنیا، می‌خوام تو رو ببینم!»
حاکم از محمد چوپان پرسید: «چه جوری به آن دنیا بروم و پدرم را ببینم؟»
محمد چوپان گفت: «دستور بدید هرچه هیزم است به میدان شهر بیارند و وسط تل هیزم، تختی برای جلوس شما و وزیر داناتون بذارن.»
حاکم و وزیر روی تخت نشستند. محمد هیزم‌ها را آتش زد. حاکم و وزیرش سوختند و مردم از شرشان راحت شدند و محمد چوپان را حاکم کردند. محمد چوپان دستور داد همه جا را بگردند و محمد ماهیگیر را پیدا کنند. بعد هفت شبانه‌روز جشن گرفتند و محمد چوپان با دختر شاه پریان عروسی کرد و محمد ماهیگیر با غزاله. از شادی آن‌ها از چشمان دختر، گل‌های خندان و از اشک شوق‌شان گل‌های گریان رویید و آن‌ها در میان گل‌های خندان و گریان زندگی شیرینی را آغاز کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول